کودکانه هایم تمامی ندارد...



سلام دوستان خوبم.

اگه یه نفر (مدیونید اگه فکر کنید اون یه نفر خودمم) دو تا پیج داشته باشه که یکی خصوصیه و یکی عمومی و حدود یک سال از ایجادشون گذشته باشه و هر دو رو با یه شماره تلفن و اسم و فامیل واقعیش ایجاد کرده باشه، بعد همین چند روزه یه پیج عمومی دیگه با همون شماره ولی با یه اسم ساختگی زده باشه و جز اون اسم و یه جمله ادبی و یه پروفایل که یه عکس از طبیعته چیزی نذاشته باشه و کسی رو فالو نکنه و به هیچ کس آدرس نده و الان اولین بار باشه که داره از وجود اون پیج پرده برمیداره، آیا بازم ممکنه ( و راهی هست که) کسی متوجه بشه که این پیج مال همون آدمه؟! 

این نکته رو هم مد نظر داشته باشید که این فرد مرحله همگام سازی رو، که باعث میشه کسایی که شماره ش رو دارن پیداش کنند انجام نداده و وقتی از این پیج وارد صفحه مخاطبین میشه، اینستا هیچ مخاطبی رو پیشنهاد نمیده!

+ راستی ملت چه فکری میکنند یه همچین پیجی رو که هیچی نداره فالو می کنند؟☹

++ نظرات بدون تایید نمایش داده میشه.

با تشکر


دردهای من

جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است.

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است.

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

+ قیصر امین پور

این نامه، جهت شرکت در یک چالش جذاب است! =)

سلام.
من شارمین هستم. درست مثل خودت. در واقع باید بگویم من خود تو هستم که دارم آینده ات را زندگی می کنم و مخاطب این نامه، همه ی شما من»هایی هستید که گذشته ی مرا زندگی کرده اید!

به عنوان شروع، می خواهم از اولین کروموزوم باشعورم که چشم بست روی هر چه Y و با یک X مثل خودش ترکیب شد، کمال تشکر را داشته باشم! درست است که آن سالها، همه منتظر تولد یک مسعود کوچولوی دوست داشتنی بودند و دو تا آبجیها، به خاطر تبدیل شدن داداششان به یک خواهر کوچولوی دیگر گریه کردند، ولی مهم نیست. حالا خودشان هم می دانند که اگر شارمین، مسعود بود، چه مواهب بزرگی را از دست داده بودند! مرسی که دختری! =)

شارمین کوچولوی قبل از دبستانی شدن! تو آرام ترین، سر به زیرترین و بی دردسرترین بچه ای هستی که در همه عمرم می شناسم! قدر آن لحظه های قشنگی را که روی خاک و شنی که دارند با آن خانه تان را می سازند بازی می کنی، قدر حوض سنگی که ها دور تا دورش می نشینید و شعر می خوانید، قدر شمشادهای بلند باغچه که درخت انجیر و توت را محاصره کرده اند و جای خوبی برای قایم باشک هستند را بدان و تا می توانی از درخت انجیر بالا برو و بازی کن. بدون ترس از دعوای آقای همسایه، جورابهای بنفش ساق بلندت را با شلوار نخودی و تکپوش آستین حلقه ای صورتی بپوش و بدون روسری برو توی کوچه و پاچه هایت را بزن بالا و توی جوی آب راه برو و با بچه های همسایه ها بازی کن! تا می توانی برو خانه عمو مهدی تا پسرعمو عکسهای کتابهایش و آن همه خودکار آبی و قرمز و مشکی اش را نشانت دهد و تو را شگفت زده کند. بگذار دخترعمو، ناخنهایت را لاک قرمز بزند و یواشکیِ مامان، لبهایت را با ماتیک سرخ کند! و از همه این لحظه های قشنگ لذت ببر.

شارمینِ هنوز کوچولوی دبستانی که البته دیگر از این که بهت بگویم کوچولو ناراحت می شوی! اول از همه، یک بوسه بزرگ به مامان بده که تسلیم فرم خاکستری و مقنعه سفیدی که قانون مدرسه تان است نمی شود! خیالت راحت! کلاس چهارم که بروی هر دو را برایت می دوزد. اما همین که تا قبل از آن، اینقدر رنگی رنگی و متفاوت تو را به مدرسه می برد، باعث می شود یاد بگیری که از متفاوت بودن خجالت نکشی و آن جوری که دلت می خواهد باشی و این خیلی خوب است. بعدا می فهمی چه می گویم. برای الان، مرسی که این همه مهربان هستی که هیچ وقت دلت نمی آید حتی یک خوراکی کوچک را بدون خواهرها و برادرت بخوری. مرسی که این همه آرام و نجیبی و هرگز اهل دعوا، جر و بحث و رقابت نیستی و سرت به کار خودت است و این همه از درس خواندن و معدلهای نزدیک به بیست و شاگرد اول شدنهایت لذت می بری. نمی دانی چقدر تو را به خاطر این ویژگیهای قشنگت دوست دارم و یک مویت را با صد تا دختر آتشپاره عوضت نمی کنم! درست است که بعدها، حتی وقتی خیلی بزرگ شدی، هنوز دیگران به بازیهای الانت می خندند اما تو به کارت ادامه بده: با لگو، کلاس درس بساز و به لگوهایی که نشانه خاصی دارند شخصیت بده و باهاشان مدرسه بازی راه بینداز؛ برای عروسک پلاستیکی ات، منیژه و برادر خیالی اش، میثم، هر چه دوست داری وقت بگذار، برایشان لباس بدوز، ظرف و ظروف تهیه کن، با کاغذ رنگی قاب درست کن، با گل کیک تولد بپز، منیژه را شوهر بده به عروسک هدی و آن یکی عروسکش را بگیر برای میثم! و هر چقدر هم که امیر و حمید بازیتان را به هم زدند، خیالت نباشد! بنشین با مدادرنگیهایت، آن قدر بازی و خیالپردازی کن تا یادت برود ساعت هفت و نیم شده است و باید بروی مدرسه و اصلا دیر برس. چه می شود مگر؟! هر روز با نوشین، معلم بازی کن؛ هر تابستان، با هدی و شیرین، لابه لای درختهای گیلاس و آلبالو و آلو و گردو، قایم شو و برای مامان یک دسته ی بزرگ از گلهای وحشی درست کن و بده دستش. بازی در جوی آب کنار باغ هم فراموش نشود! اگر بهت بگویم یک روزی جز آن درخت گردو بزرگه، همان که نزدیک مادی است، حتی یکی از این درختها هم در باغ پیدا نمی شود و آب مادی و جوی هم کاملا خشک می شود، مطمئنم باورت نمی شود! از همه لحظه هایت هر چه می توانی استفاده کن! فقط جان من! یک قولی بده و آن هم این که نیا بنشین کارتونهای عجق و مثل سندباد با آن همه جن و غول، یا پسر شجاع یا فوتبالیستها را ببین! یک روزی می شود که خودت را به خاطر این که الان پسر شجاع و حماسه ها و رشادتهایش را این همه دوست داری، سرزنش می کنی (معنای حماسه و رشادت را کلاس پنج می فهمی!) یا به خاطر این که می مردی برای سوباسا و با هدی در نقش سوبا و تارو برای هم نامه می نوشتید! =) از همه بچه بازیهایت، همینها را بگذاری کنار، راضی ام ازت!

شارمین نوجوانِ دوران راهنمایی! خودت را از این رقابتهای مسخره ی داخل کلاس که بین شاگرد زرنگها راه افتاده است و حتی اگر شده با تقلب، می خواهند شاگرد اول شوند بکش کنار! یادت باشد بعدترها، اصلا مهم نیست که مثلا معدل دوم راهنمایی ات 19.75 شده باشد یا .25. بگذار بهت بگویم آن چند نفری که آن قدر تو را می چزانند و با تقلب رتبه های برتر کلاس می شوند، هیچ کدام بیشتر از نهایتا لیسانس درست نمی خوانند. همه شان شوهر می کنند و می روند دنبال زندگیشان. اما تو آینده درخشانی داری و بیشتر رویاهایی که در سرت می پرورانی تحقق پیدا می کند. خیالت راحت! شاگرد اول نشدنت، نمی تواند این آینده را از تو بگیرد. پس به جای حرص و جوش خوردن برای این چیزها، تا می توانی با دوستان تازه ات خوش بگذران. یکی از اینها، می شود جزء دوستان همیشگی ات و بعدها هم کلی با هم خوش می گذرانید. من اصلا به خاطر این که هفته ای یک روز با هم قهر می کنید سرزنشتان نمی کنم اما بابت این که دقیقا فردای همان روز، هر کدام با یک نامه طوماری می روید سراغ هم و دوباره آشتی می کنید تحسینتان می کنم! حتی برای آن کارهای خنده دارتان هم سرزنشت نمی کنم. بعدها می فهمی این که این همه ذوب فوتبال و پرسپولیس هستی. اینکه در نقش کریم باقری و رضا شاهرودی برای هم نامه می نویسید، این که چند تا آلبوم پر از عکسهای تیم ملی داری و حتی این که برای پیروزی تیم ایران در برابر فلان تیم، با بچه های کلاستان، برای کل مدرسه آش رشته می پزید، چقدر خنده دار است ولی سرزنش شدنی نیست. قشنگ است. خوشحالم که روزهایت را با این کارها می سازی نه با دوست پسر و عشق مد و این جور چیزها! پاستوریزگی ات را بی نهایت دوست دارم. فقط لطفا کمی بهتر آدامس بجو و آن جوری، مثل پسرهای لات راه نرو و با فاطمه، بر سر قرمز و آبی و برنامه ی اکسیژن و شهاب حسینی کل کل نکن!!! =)

شارمین نوجوان دوران دبیرستان! اول از همه، فکر این که به جای رشته ادبیات، بروی طراحی و دوخت یا حتی ریاضی را از سرت بیرون کن. تو برای ادبیات ساخته شده ای! اصلا هم نگران این نباش که با ورود به دبیرستان، بیشتر دوستان دوران راهنمایی را از دست می دهی و این قدر غصه کوچک و در پیت بودن ساختمان دبیرستان را نخور! اگر بدانی چه دوستیهای ماندگار و چه خاطراتی در همین مدرسه یک وجبی می سازی و  حتی یک روز تعطیلی غر میزنی دست از این ادابازیها برمی داری! جلوی ناظمتان اصلا کوتاه نیا. همان گرمکن ورزشی که دوست داری را بپوش، همان مانتوی کوتاه با شلوار کبریتی تنگ و اسپرت سفید. (برای پیش دانشگاهی هم آن اسپرتهای مشکی نخواستنی را نخر!) ببین! ناظمتان از اینها است که سختگیریهای حرص دربیاور الکی دارد ولی هر چه قدر جلویش محکمتر بایستی، بیشتر کوتاه می آید و دیگر کاری به کارت ندارد. قضیه اردوی جمکران که یادت نرفته؟! یا آن سرکشی که عاملش تو بودی و در برابر رسم مسخره ی جایزه آوردن مامانها برای رتبه های برتر ایستادی. دیدی که کوتاه آمد. راستی، حالا که حرف از رتبه برتر شد، بهتب گویم، یک بار دیگر برای نمره گریه کردی نکردی ها! نمی دانی چقدر این کارت بچگانه و حرص دربیاور است! برو حرفهایی را که در مورد درس خواندن به شارمین راهنمایی زدم بخوان تا بفهمی چه می گویم! و به جای این کارها، آن لحظه نوشتهای سر کلاس را ادامه بده. اصلا همه کتابهایت را پر کن از توصیف چیزهایی که همان لحظه که تو حوصله ات رفته است دارد در کلاس اتفاق می افتد و حتی از ثبت طرز نفس کشیدن بغل دستی ات هم نگذر! نمی دانی بعدها چه خاطرات خوبی می شوند. البته باید به شارمین دانشجوی لیسانس بگویم کتابهای تو را به دوستش امانت ندهد که مامانش فکر کند کتاب بیخودکی است و آن همه خاطره را دور نریزد! در مورد نامه نوشتن با دوستانت هم که نیازی به سفارش نیست. خودت داری خوب پیش می روی. این نامه های چیزهای باحالی هستند. ببین من هنوز هم با دوستان صمیمی حالایت در ارتباطم و چند باری پیش آمده است که نامه پارتی گرفته ایم و دور هم نشسته ایم و این نامه هایی را که تو و بقیه الان می نویسید، خوانده ایم و دلهایمان را گرفته ایم و کف زمین ولو شده ایم و در حد مرگ خندیده ایم و کیف کرده ایم! این طوری نگاهم نکن! بگذار شارمینی که من هستم بشوی، خودت می فهمی! فعلا فقط تا می توانی نامه بنویس. از دورهمیهای شاعرانه زنگهای تفریحتان که با چهار تا دوست شاعرت برگزاری می کنی، حسابی لذت ببر. در مورد آن پسره این قدر حرص و جوش نزن! آخرش یک جور قشنگی تمام می شود که خودت همه عمرت کیفش را می کنی! باور کن! به ارسلان این همه سخت نگیر و از آن طرف امیر را هم دست کم نگیر و فکر نکن هنوز همان امیر بچگیهایتان است که فقط بلد است بازیتان را به هم بزند! در مورد داداش کوچولو، می دانم چقدر عاشقش هستی. از کل احساساتت نسبت به او خبر دارم؛ چون خودم هم که آینده تو هستم، او را همین قدر و حتی شاید هزار برابر بیشتر دوست دارم. اما ازت خواااااهههههشششش می کنم، لطفا، لطفا، لطفا این همه از او حمایت نکن و بگذار روی پای خودش بایستد. 

شارمین دانشجوی لیسانس! می دانم خیلی بهت خوش می گذردها! ولی عزیز دلم! می توانی یک کمی خانمتر باشی! خوب است که با دوستانت به ترک دیوار هم می خندید؛ ولی نه دیگر در هر زمان و مکان و در هر موقعیتی! کمی هم آن ولوم صدایت را بیاور پایین که کل دانشکده ندانند تو و دوستانت در مورد چه حرف می زنید! در ضمن، لطفا سرت به کار خودت باشد و این همه با دوستانت توی پرونده های دانشجوهای دانشکده تان نگرد! از غیبتهایی که سر کلاسهای مزخرف می کنی و نامه نگاریهای طولانی ات با دوستانت، سر کلاس، راضی ام! از خوش خوشانه هایت با دوستانت و این که حتی وقتی کلاس ندارید، همه اش دارید توی دانشکه می گردید و به قول خودتان علاف هستید و یک ریز با هم حرف می زنید و غش غش می خندید هم شکایتی ندارم. (جز همان ولوم صدا و رعایت شرایط). ولی لازم هم نیست این همه به این دوستانت اعتماد کنی! برخلاف صمیمیتهای فعلی، یک زمانی متوجه می شوی که بعضی هایشان آن قدرها هم صادق نیستند. با پسرهای کلاستان این همه کل کل نکن و مخصوصا آن بحث مسخره را با آن پسره این همه ادامه نده که آخرش کار برسد به حرفها و رفتارهای مسخره اش. وقتی دوستانت نقشه می کشند که نامه ریزریزشده او و بغل دستی اش را از توی سطل بردارند سفت و سخت جلویشان بایست و بگو حتی اگر در مورد تو نوشته باشند برایت هیچ اهمیتی ندارد. باور کن هرگز فرصت حلالیت طلبیدن پیدا نمی کنی و آن وقت مجبوری کلی خیرات برای بغل دستی اش  بفرستی تا شاید تو را به خاطر این فضولی ببخشد! البته از آن طرف هم، مجبور نیستی با پسرهای کلاس و دانشکده تان طوری رفتار کنی که انگار ارث هفت جدت را از آنها طلبکاری! بابا یک کمی کوتاه بیا! نه پیشقدم شدن در سلام و احوالپرسی جلفی محسوب می شود و نه این که وقتی باهاشان کاری داری خودت بروی و مستقیم حرفت را بزنی باعث کوچک شدنت می شود و نه لازم است مثل شمر ذی الجوشن نگاهشان کنی که جرات نکنند باهات حرف بزنند! مثلا می توانستی مثل ر» با آنها رفتار کنی، هر چند قضیه ر» هم بعدها می شود یک ماجرای پیچ در پیچ نچسبی که شاید اگر برایت تعریف کنم، خودت همین الان بلند شوی بروی مستقیم در این مورد باهاش حرف بزنی و هر سوء تفاهمی را در نطفه خفه کنی! به هر حال، مرسی بابت لباسهای رنگی رنگی و اسپرتی که می پوشی، مخصوصا آن کفش اسپرت آبی های بدون بند که با جین آبی می پوشی. ولی عزیز دلم تیپ سر تا پا کرمی، آن هم ست با دو تا دوستت و در حالی که هر سه نفر چادری هستید؟! =/ 
و دیگر این که کاش کمی بیشتر برای دوستان دوران دبیرستانت وقت بگذاری. حتما که نباید مریم را از دست بدهی تا. بگذریم. خیلی خب! بغض نکن! اصلا بگذار برویم سر یک قضیه دیگر تا فضا عوض شود. در قضیه امیر خیلی ازت راضی ام. یعنی یک چیزی می گویم یک چیزی می شنوی ها! فقط لازم نیست دیگر این همه ازش خجالت بکشی. اتفاقی نیفتاده است که! در مورد آن اتفاق ترم هفت، ترجیح میدهم حرفی نزنم. این اولین اشتباه زندگی تو و اولین اتفاق بد قابل ذکر است ولی من نمی خواهم هشداری بهت بدهم. نمی خواهم بگویم تصمیم دیگری بگیر. چون با این تصمیم، در کنار چیزهایی که از دست می دهی، چیزهای مهمی به دست می آوری. من که می گویم تجربه آن چنان بدی هم نیست و این را هم بدان که روزهای سختش، در عین حال شیرینند می گذرند و کم کم برایت جوری می شود که اصلا یادت نمی آید چنین اتفاقی در زندگی ات افتاده و تا دیگران یادآوری نکنند به آن فکر نمی کنی و خوشم می آید که اصلا به حرف مردم اهمیت نمی دهی. پس این دوران را محکمتر و صبورتر باش و جاااااان هر دویمان، وقتی آن را با موفقیت پشت سر گذاشتی، طلب آزمون الهی بزرگتر نداشته باش که مرا به خاک سیاه می نشانی!

شارمین دوره ارشد! مرسی که درگیر رقابتها و تعاملات بچگانه ی همکلاسی هایت نمی شوی و جوری رفتار می کنی که در دسته بندی های مسخره شان قرار نمیگیری و دوست همه محسوب می شوی. اما تا می توانی از همکلاسی هایت، مخصوصا آن دو تا مثلا بزرگ کلاس دوری کن و اصلا اصلا غصه این را نخور که یکیشان با زبان بازی و تظاهر این همه خودش را در دل اساتید جا کرده و بابت این قضیه دارد از مواهبی برخوردار می شود. تو راه خودت برو، همین طور نسبت به اساتید بی تفاوت باش و از چاپلوسی و بادمجان دور قابچی بودن بپرهیز که حالت از خودت به هم نخورد. در مورد آن استاد که خودت می دانی، فعلا حق داری این همه بهش ارادت داشته باشی. ممنون بودنش باش چون خیلی به رشدت کمک می کند و خواهد کرد. ولی همیشه بدان که هر انسانی جایز الخطاست و اعتماد مطلق نکن. این رسم مسخره جدیدت را هم که حتی برای ناهار خوردن هم از جلوی کامپیوتر و یا از پشت میز مطالعه یا جلوی قفسه کتابهای کتابخانه بلند نمی شوی بگذار کنار خواهشا! این قدر به خودت نگو واااو چه قدر استعدادهایم را تا حالا هدر داده ام و حالا باید جبران کنم! نه جان من! سالها بعد، چیزی که باعث می شود به الانت لبخند بزنی، کیفیت لحظه های خوبت است نه تعداد مقاله هایی که چاپ کرده ای! حتی این که اولین نفر ورودیهای دانشکده تان باشی که دفاع می کنی هم آنقدرها اهمیت ندارد. از من گفتن! و در آخر، بابت این که تسلیم نمی شوی و اسم فلانی را به ناحق به مقاله ات اضافه نمی کنی بهت افتخار می کنم. با این که بعدها خیلی برایت دردسر ایجاد می کند، ولی یادت باشد که عزت و ذلت دست خدا است! راستی از لحظه های قشنگت در کانون پرورش فکری لذت ببر. ولی این قدر به بچه ها رو نده! کمی جدی تر باش و بین خودتان مرزی بگذار. البته کم کم خوب می شوی. و همین طور خلاق و مهربان و تاثیرگذار باش. ببین تو از جمله معدود مربی هایی هستی که پسرهای نوجوان عاشق کلاسهایش هستند و من می دانم تو هم چقدر آنها را دوست داری و عاشقشان هستی! و حرف دیگری که در مورد کانون می خواهم بهت بگویم این است که نگذار نوشتن متنها و شعرهای سفارشی، با وجود آن همه شهرتی که در کانون برایت به ارمغان می آورد، چشمه ذوق واقعی ات را بخشکاند. سر همین سفارشی نویسیها، کلا قریحه شعرنویسی ات دود می شود و دیگر برنمی گردد!

شارمین دوره دکتری! خوشحال باش که دو تا از آرزوهای قشنگ بچگی ات تحقق پیدا می کند: تدریس در دانشگاه و نوشتن کتاب. نمی دانم بهت بگویم این همه وقتت را در آن کلینیکِ به قول مخ سوخته وحشتناک بگذران یا نه. وقتی این همه سادگی ات را می بینم و این که چطور چشم بسته به مدیر کلینیک اعتماد داری ناراحتم و این همه کوتاه آمدن، سکوت کردن، سنگ زیر آسیاب شدن، بغض کردن، اعتراض نکردن و بقیه رفتارهای مثلا خانمانه و مطیعانه ات را می بینم حالم گرفته می شود. ولی خب. همه اینها سکوی پرواز تو است و بهت کمک می کند تا روی پای خودت بایستی و تجربه های نابی به دست آوری. با این حال ازت می خواهم اگر می شود زودتر قید آنجا را بزن و زودتر بزرگ شو و برای به دست آوردن تجربه ها و موفقیتهای بعدی، کمی زودتر به خودت بیا! زودتر کتابهای جرات ورزی و اعتماد به نفس را بخوان و زودتر شروع به تمرین نه گفتن و خودابرازی کن. در مورد تز دکتری ات، خیلی اذیتت می کنند ولی از ارث محرومی اگر بروی و انصراف بدهی! ببین؛ درست است که چیزی که تو می خواهی نمی شود و دارند آزارت می دهند. ولی اگر کمی بیشتر صبوری کنی، بالاخره یک روز، تمام می شود. سخت تمام می شودها! ولی می شود و تو دوباره بزرگتر می شوی. پس لطفا لطفا لطفا به جای این همه حرص و جوش، کمی بیشتر از زندگی ات لذت ببر و با دوستان و خانواده ات وقت بگذران.

شارمین بعد از دفاع و فارغ التحصیل شده! مرسی که فکر پست داک را از سرت بیرون کردی! مرسی که بیشتر از قبل از زندگی ات لذت می بری. مرسی که یک روزهایی را کاملا برای خودت هستی و بدون انجام دادن هیچ کدام از کارهایی که خودت در رده کارهای مفید قرار داده ای ولی خیلی ها هرگز انجامشان نمی دهند می گذرانی. مرسی که با خانواده و دوستانت وقت می گذرانی! مرسی که محکمتر شده ای. اما دلم می خواهد برای یک چیزهایی بیشتر وقت بگذاری. مثلا زبان را جدی بگیر! لعنتی! کم کم داری فراموشش می کنی ها! به نظرم لازم نیست دیگر برای نوشتن کتابهای جدید وقت بگذاری. بَسَت است این همه کتاب. کمی بیشتر به فکر رشد شخصی ات باش. خودت را بساز. محکم شو. قوی شو. دلت را قرص کن. رشد کن. خودت را بینداز توی بغل خدا و محکم ببوسش. خودت را سرکوب نکن. حرف بزن، خواسته هایت را بگو. بخواه. دنبال راه درست گشتن را متوقف نکن. زیادی احساساتی نشو. ولی احساساتت را نشان بده. خانواده و دوستانت را بی بهانه بغل کن و ببوس. حرفهای دلگرم کننده بزن. عاشقانه تر زندگی کن. نترس. دریایی باش. زلال باش. نگذار مشکلات، تو را زمین بزنند. قوی باش. من تو را با همه اشتباهها و عیب و ایرادهایت دوست دارم. راستش را بخواهی بی اندازه دوستت دارم و دلم می خواهد بگذارمت در آغوش خدا تا مراقبت باشد و تو غرق آرامش و عشق و قدرت بشوی و مثل خورشید، دنیای خودت و دیگران را گرم و پرنور کنی. می دانم خدا همین نزدیکی، منتظر ما است.



+ چه قدر با خودم حرف داشتم ها! تازه شاید اندازه همین هایی که نوشتم، فاکتور گرفته باشم.
++ من کسی را به چالش دعوت نمی کنم ولی همه تان را دعوت می کنم که حتی اگر شده برای خودتان، و در دفتر شخصی تان، نامه ای برای گذشته تان بنویسید. خیلی خوب است. من دوستش داشتم و از بلاگر وبلاگ سکوت، بابت استارت زدن این چالش بی اندازه ممنونم.
+++ بدون حتی یک دور خواندن از روی نامه و هیچ گونه ویرایش و تغییری منتشرش می کنم. به بزرگی خودتان ببخشید! طولانی بودنش را هم.

۱. بعضی آدمها، طوری رفتار می کنند که حس می کنی هیچ گره شخصیتی در وجودشان نیست و اگر بخواهیم با چشمهای فروید نگاه کنیم، انگار که در پنج سال اول زندگیشان، هیچ گونه سرکوبی و سانسور و مسائل مربوطه را تجربه نکرده اند و الان کاملا راحت و سالم هستند. نه هرگز در لحنشان، طعنه و تحقیر و طلبکاری و سرزنش هست، نه به کسی با سوء ظن و بدبینی نگاه می کنند، نه وارد بحثهای بی سر و ته می شوند، نه به این و آن گیر می دهند و نه قضاوت نادرست دارند. آزاد و رها هستند و در عین حال، محکم و قاطع. انگار که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند آنها را برآشوبد یا دستخوش طوفان وحشی هیجانات کند یا باعث شود از حریم اعتدال خارج شوند. همیشه با احترامی دلچسب برخورد می کنند و حتی وقتی دارند با تو مخالفت می کنند یا حرفی می زنند که باب میلت نیست، طوری هستند که حس می کنی کنارت ایستاده اند (و حتی بغلت کرده اند) نه این که رو به رویت ایستاده اند و توی صورتت می زنند. چقدر دلم می خواهد بلد بودم از این نوع آدمها باشم.

۲. یک سری چیزها هست که بیشتر آدمهای دور و برم (و به احتمال زیاد، اکثر شماها) آن را کاملا بدیهی و مسلم می دانند (و میدانید) و کاملا به آن معتقدند. اما من این چیزها را اصلا نمی فهمم. مثلا نمی فهمم چرا معتقدند آدم باید حتما عشق را تجربه کند، حتی اگر تجربه ای تلخ، شکننده، آزاردهنده و منتهی به شکست باشد. یا نمی فهمم چرا به دنیا آوردن بچه، بدون اجازه گرفتن از خودش! را، جنایت می دانند ولی به دنیا نیاوردن او، باز هم بدون اجازه گرفتن از خودش را، نه. یا این که وقتی میخواهند به بی توجهی نسبت به یک چیز مهم اعتراض کنند، توجه به چیز مهم دیگر را زیر سوال می برند. یا این که در تحلیل مشکلات مختلف و بی شمار جامعه، نقش مردم را صفر و نقش حکومت و عوامل حکومتی را به توان بی نهایت می دانند و معتقدند هر خطا و نامردی و بدی که مردم به هم می کنند، فقط و فقط واکنشی اجتناب ناپذیر به ظلم و بی کفایتی دستگاه حاکم و شرایط سخت اجتماعی و اقتصادی است. یا این که در محکوم کردن دیگران (قشری خاص، مثلا مردها یا چادریها یا.) جمعی بدون استثنا می بندند و بدون این که تک تک یا دست کم مشت نمونه ی خرواری از آن قشر را از نزدیک دیده باشند، برای همگی حکم کلی نقض ناپذیر صادر می کنند. یا این که عقیده دارند دوستی معمولی بین دختر و پسر شدنی است و همیشه هم معمولی می ماند (یادم باشد کلیپ دیدنی دو گزارش فارسی و انگلیسی در این زمینه را آپلود کنم). یا فکر می کنند برای ازدواج، حتما باید اول عاشق شد یا این که امکان ندارد ازدواج سنتی به بن بست نخورد. یا معتقدند هر کسی (مخصوصا پسرها) اول باید تا می توانند جوانی کنند (و منظورشان از جوانی کردن، هوسرانی است) تا چشم و دلشان سیر شود و بتوانند بعد از ازدواج به زندگیشان پایبند بمانند یا این که تجربه دوستیهای مختلف با جنس مخالف، باعث کسب شناختی می شود که بعدا به استحکام زندگی شویی کمک می کند و کسی که با هیچکس از جنس مخالف، وارد رابطه دوستانه یا عاشقانه یا. نشده باشد، در زندگی مشترک دچار مشکل می شود یا این که. باز هم بگویم یا این که همین الانش هم مدتها است دارید یک وری نگاهم می کنید و قیافه تان چیزی شبیه این شده است: و با خودتان می گویید کی به این دکتری داده است؟!

۳. برای اولین بار در عمرم، دارم یواشکی مقدمات انجام کاری را فراهم می کنم که اگرچه کار بدی نیست (و حتی شاید بشود گفت کار خوب و عاقلانه ای است) هرگز باورم نمی شد انجامش بدهم و فعلا هیچ کس هم خبر ندارد؛ حتی یک نفر. و تا جایی که بشود نخواهم گذاشت تا زمانی که به نتیجه برسد، کسی از آن باخبر شود.

۴. یالوم به وجود سه نوع تنهایی در آدمها اعتقاد دارد: تنهایی به معنی بی کس و کار بودن و دوست و رفیق و آشنا و خانواده و حامی نداشتن؛ تنهایی به معنی فراموشی خود و خواسته ها و نیازها و استعدادها؛ و تنهایی وجودی: چیزی که در ساختار وجودی انسانها سرشته شده و حتی با وجود بهترین خانواده و دوست و. از بین نمی رود و همیشه ای فاصله ای بین تو و دیگران، تو و دنیایی که نسبت به تو بی تفاوت است ایجاد می کند. من این تنهایی نوع سوم را (که همان تنهایی اگزیستانسیالیستی است) لحظه به لحظه با گوشت و پوست و خونم احساس می کنم. ما آدمها، زیادی تنها هستیم و خدای یکتا، این تنهایی مان در جمع را بی اندازه دوست دارد!

۵. کاش یک روز، نجنگیدن و پذیرفتن را یاد بگیرم.


+ شاعر عنوان: سهراب سپهری

۱. مهدی (۷ساله) می گوید خاله شارمین من که دیگه تو اتاقت نمیام. از بس به هم ریخته است!»

انگار نه انگار که همیشه از در بیرونش می کنم از پنجره می آید! تازه تنها به هم ریختگی اتاقم مربوط می شود به میزی که پر است از برگه های امتحانی پایان ترم دانشجوهایم. 

ده دقیقه از این حرف نگذشته که مهدی توی اتاقم است!

پس چی شد اومدی؟!» 

خودم برات مرتب می کنم!» 

ایستاده کنار میز و برگه ها را یکی یکی روی هم می گذارد. 

عزیزم حالا نمی خواد این قدر هم دقیق مرتب کنی.» 

آخه من به دستمزدم فکر می کنم»!!!!

با دهان باز می گویم: دستمزد؟!!! من فکر کردم به خاطر این که دوستم داری میزم را مرتب می کنی.» 

کمی فکر می کند و بعد با لبخند ملیح می گوید: آره خاله. دستمزد نمی خوام!!!»

 

۲. سارا (۷ ساله) با صدایی که انگار دارد درد می کشد، می گوید: "خاله انگشتمو ببین. زخم بود آبمیوه رویش ریخت. می سوزه." دستش را می گیرم و انگشتش را می بوسم. می گوید: "خاله اینجای انگشتم بود." و با دقت فراوان جایی در نوک انگشت کوچکش را نشان می دهد و اصرار دارد من دقیقا همان جا را ببوسم! وقتی دقیقا روی زخمش را می بوسم شاد و خندان می رود دنبال بازی اش! من از بوسیدن محل زخم یا درد بچه ها برای شیره سرشان مالیدن استفاده می کردم ولی انگار راستی راستی دوای دردشان است

 

۳. مامان نرجس بعد از کلی گفت و گو در مورد رواج فساد و فحشا در جامعه، به این نتیجه می رسد که اصلا باید دخترش را د ر همین سن نوجوانی شوهر بدهد و این را با حالتی بین شوخی و جدی جلوی خود نرجس (۱۳ ساله) به زبان می آورد. نرجس هم که بسیار طناز و واجد هوش کلامی بالا است شروع به چیدن سناریویی می کند که در آن با عشقش آشنا می شود و با خنده و شوخی می گوید فقط در صورتی که این طوری بشود من حاضرم ازدواج کنم! دهانمان باز می ماند. نه به خاطر حاضرجوابی نرجس یا قدرت تخیلش در چیدمان فوری یک سناریوی نسبتا عشقولانه یا هر چیز دیگری که شما فکرش بکنید! بلکه فقط و فقط به این دلیل که چیزی به شدت شبیه سناریوی نرجس حدود ۸_۹ سال پیش برای من اتفاق افتاده بود و تازه در حالی که آن سناریو در حال اتفاق افتادن بود که خود نرجس هم (که یک فینقیلی ۳_۴ ساله بود) حضور داشت! البته که آن موقع من به هیچ وجه اجازه ندادم نرجس بویی از ماجرا ببرد و خودش هم کم سن تر از آن بود که سر و گوشش بجنبد و متوجه چیزی شود و آن قضیه هم خیلی زود منتفی شد و دیگر هیچ کس هیچ حرفی از آن نزد که مثلا فرض کنیم شاید نرجس از زبان کسی شنیده باشد! به خاطر همین، همه ما در کَفَش مانده بودیم که چه طور حالا نرجس داشت عین همان سناریو را تحویلمان می داد؟


 ۴. داریم در مورد شباهتهای قیافه هایمان حرف می زنیم. مهدی را یواشکی می کشم کنار و می گویم: "به نظر تو کدوم خاله از همه قشنگتره؟" فکری می کند و می گوید: "خاله شیرین." با ذوق از این همه صداقتش، محکم بغلش می کنم و می بوسمش. همه می دانند مهدی هیچ خاله ای را اندازه خاله شارمین دوست ندارد. اما حتی در شرایطی که خاله شیرین و بقیه نمی شنوند و مهدی می تواند با پاچه خواری خودش را برای خاله شارمین لوس کند راستش را می گوید. خاله شیرین از آن خاله های قرتی است که هر روز رنگ موها و مدل موها و ابروهایش عوض می شود و لباسهای رنگارنگ جدید و جالب می پوشد و ماسک صورت و حجم دهنده مژه و فرم دهنده گونه و. استفاده می کند و خلاصه حسابی سوسول بازی در می آورد و طبیعی است که مهدی او را خوشگل ترین خاله بداند. حالا بماند که در حالی که ما همه داریم برای صداقتش ذوق می کنیم برگشته به من اشاره می کند و می گوید: "ولی باهوش ترین خاله م اینه!"


۵. قبل از تولد سارا، بهش گفتم برای خرید هدیه دو نفری می رویم بیرون. کلی ذوق کرد. اول رفتیم یک مغازه جینگیلیجات، بعد از کلی کلاس گذاشتن که دنبال یک تل فلان مدلی هستم و. یک کش مو با پاپیون صورتی انتخاب کرد. بعد رفتیم لوازم التحریرفروشی و یک سری چیزهای فانتزی به انتخاب خودش برایش خریدم (جدا از خریدی که مامان و بابایش برای مدرسه انجام داده بودند). خریدمان هم به این صورت بود که از هر چیز، چند نوع، صرفه نظر از قیمت، می گذاشتم جلویش تا انتخاب کند و همه چیزهایی را که خریدیم انتخاب کامل خودش بود و همه را خیلی دوست داشت. آن وقت روز تولدش، بعد از باز کردن هدیه ها و سایر مراسمات تولد، در حالی که جعبه مدادرنگی که برایش خریده بودم را باز می کرد، شنیدم که گفت: "بذار ببینم از این مدادرنگی بیخودیا نباشه!" 
من
مدادرنگیا
بیخودیا☹
سارا


۶. خاله شارمین: اون چیه که هر کار ما میکنیم اونم رو به رومون انجامش میده؟ 
(جواب مورد نظر:آینه)
جواب سارا: دایی مصی! (حواسش به این است که دایی سر به سرش می گذارد.)

۷. نرجس: میخوام موهامو کوتاه کنم
مهدی (ضمن سر تکان دادن به نشانه تاسف): ولی فکر کنم بهتر باشه زبونتو کوتا کنی



مجبور شدم اول مهر بلند شوم بروم دانشگاهی که تا دو سال پیش دانشجویش بودم و این اصلا  و ابدا خوشایند نبود. 

از لحظه خروج از خانه تا وقتی سوار اتوبوسهای داخلی دانشگاه شدم حس خوبی نداشتم. اما با حرکت اتوبوس، ناگهان یک دنیا خاطرات رنگی رنگی خودش را از ناکجاآباد سالهای دور بیرون کشید و همراه با یک لبخند کشدارِ بی اختیار، ایستگاه به ایستگاه با من آمد: 

اینجا تالار آوینی است: جلسات شب شعر و نقد فیلم و نشستهای ی مسخره با چاشنی کف و جیغ و هوراهای لج دربیار گاه و بیگاه قطبهای مخالف و موافق  . 

این سلف غذاخوری است با گربه های چاق خودمانی و پرتوقع و غذاهای یک جورکی که زیر دندان بی خیالی ها و مسخره بازیهای ما خوش طعم ترین غذای دنیا می شد. 

این هم مجموعه کلاسها و خاطره ی یک عالم جیم زدن از کلاسهای عمومی و آن میان ترمی که از بس سر کلاس نرفته بودم از آن خبر نداشتم و مانده بودم که چرا بچه ها اینجوری نشسته اند و استاد برای چه دارد به طرف من که دیر به کلاس رسیده ام می آید و این برگه چیست که جلویم می گذارد!

دانشکده زبان و کلاسهای شلوغ پلوغ زبان عمومی که پر بود از کری خواندنها و کل کلهای بی محتوای دختر و پسرهای کلاس. 

دانشکده ادبیات که ما هر بار، مثل روستاییهای که برای بار اول به شهر آمده، در پیچ و خمهای طبقات مختلف و شلوغیهایش گم میشدیم و حتی در خروجی را هم پیدا نمیکردیم. 

ایستگاه بعدی، کتابخانه مرکزی بود که همه خاطراتش در انرژی منفی متصاعد از ساختمان نوساز و بزرگ روبه رویی تحلیل می رفت: دانشکده روان شناسی و علوم تربیتی. 

خاطره ها، دست لبخند را گرفتند و محو شدند. مهم نبود که من از دانشکده ام، یک دنیا خاطرات خوب هم داشتم. حتی مهم نبود که من یک روز از دانشجویی ام را هم در ساختمان جدید نگذرانده بودم و همه خاطرات لعنتی پادشاهی که اسبش یابو خطاب شده بود مربوط به دانشکده قدیم بود. انرژی منفی از آنهایی متصاعد می شد که در دانشکده ست داشتند و به آن چسبیده بودند و حتی بازنشستگی هم تاثیر در خور توجهی روی این چسبندگی نداشت! 

خوشبختانه ساعتی بود که اساتید سر کلاس بودند و من با یک حالت اینجورکی از وسط سالنی که ردیف اتاقهای اساتید در دو طرفش بود جوری رد شدم که اسرای ایرانی هشت سال دفاع مقدس، از تونل شکنجه عراقیها رد می شدند! 

چند دقیقه ای که منتظر کارشناس آموزش گروه بودم، قیافه های اتوکشیده و کمی تا قسمتی گیج و ویج ترم یکی ها را دید می زدم و لذت می بردم که ناگهان دخترکی پرسید: "شمام ترم یکی؟!" ولی من حس نکردم که به اسب پادشاه گفته باشد یابو! 

این هم بین خودمان باشد که وسط تماشای ترم یکیها، هر وقت پسری رد می شد، به خودم می گفتم شاید او، فلان بلاگر بیانی که امسال همین دانشگاه و همین دانشکده، در مقطع ارشد قبول شده است باشد و در خارج از دانشکده هم چشم گرداندم که پسر ترم یکی اتوکشیده ی حقوقی بیان را بیابم که نیافتم

در نهایت هم متوجه شدم اسمم از کلیه سیستمهای دانشکده حذف شده و فقط باید به امور فارغ التحصیلان مراجعه کنم. امور فارغ التحصیلان هم بابت دادن ریز نمرات دکتری ام، ۱۳۰۰۰ تومان ازم گرفت! آقا نمره های خودم است؛ کلی برای به دست آوردنشان زحمت کشیده و دود چراغ خورده ام! آن وقت اینها نمره های خودم را به خودم میفروشند!

+ یک جور حس تلخی و تاریکی دارم که مرا بی حوصله، لجباز و از همه طلبکار کرده است! درست است که با چاشنی طنز نوشته ام؛ اما آن قدر تلخم که منی که بدون رفقا یا خانواده بیرون نمی رفتم، تنهای تنها رفته ام سی و سه پل و یک ساعت و نیم تمام انجا بوده ام و روی پل ایستاده ام و به رودخانه زل زده ام و حتی در آن یکی دو عکسی که گرفتم تا رفیق جان باورش بشود که بدون او رفته ام، در قیافه ام چیزی جز برج زهرمار دیده نمی شود! به قول فریدون مشیری: من به تنگ آمده ام از همه چیز.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

می نویسم برای خودم و خودت سویل فروش سرویس خواب پلی یورتانی کارخانه صنایع شیمیایی پارس کرم خزر ساحل موزیک | دانلود آهنگ جدید شاد و غمگین مجتمع پتاس خور گلچین مطالب وب فارسی فروشگاه اینترنتی سیسمونی نوزاد زندگی بهتر Major vida معلم شیمی