مجبور شدم اول مهر بلند شوم بروم دانشگاهی که تا دو سال پیش دانشجویش بودم و این اصلا  و ابدا خوشایند نبود. 

از لحظه خروج از خانه تا وقتی سوار اتوبوسهای داخلی دانشگاه شدم حس خوبی نداشتم. اما با حرکت اتوبوس، ناگهان یک دنیا خاطرات رنگی رنگی خودش را از ناکجاآباد سالهای دور بیرون کشید و همراه با یک لبخند کشدارِ بی اختیار، ایستگاه به ایستگاه با من آمد: 

اینجا تالار آوینی است: جلسات شب شعر و نقد فیلم و نشستهای ی مسخره با چاشنی کف و جیغ و هوراهای لج دربیار گاه و بیگاه قطبهای مخالف و موافق  . 

این سلف غذاخوری است با گربه های چاق خودمانی و پرتوقع و غذاهای یک جورکی که زیر دندان بی خیالی ها و مسخره بازیهای ما خوش طعم ترین غذای دنیا می شد. 

این هم مجموعه کلاسها و خاطره ی یک عالم جیم زدن از کلاسهای عمومی و آن میان ترمی که از بس سر کلاس نرفته بودم از آن خبر نداشتم و مانده بودم که چرا بچه ها اینجوری نشسته اند و استاد برای چه دارد به طرف من که دیر به کلاس رسیده ام می آید و این برگه چیست که جلویم می گذارد!

دانشکده زبان و کلاسهای شلوغ پلوغ زبان عمومی که پر بود از کری خواندنها و کل کلهای بی محتوای دختر و پسرهای کلاس. 

دانشکده ادبیات که ما هر بار، مثل روستاییهای که برای بار اول به شهر آمده، در پیچ و خمهای طبقات مختلف و شلوغیهایش گم میشدیم و حتی در خروجی را هم پیدا نمیکردیم. 

ایستگاه بعدی، کتابخانه مرکزی بود که همه خاطراتش در انرژی منفی متصاعد از ساختمان نوساز و بزرگ روبه رویی تحلیل می رفت: دانشکده روان شناسی و علوم تربیتی. 

خاطره ها، دست لبخند را گرفتند و محو شدند. مهم نبود که من از دانشکده ام، یک دنیا خاطرات خوب هم داشتم. حتی مهم نبود که من یک روز از دانشجویی ام را هم در ساختمان جدید نگذرانده بودم و همه خاطرات لعنتی پادشاهی که اسبش یابو خطاب شده بود مربوط به دانشکده قدیم بود. انرژی منفی از آنهایی متصاعد می شد که در دانشکده ست داشتند و به آن چسبیده بودند و حتی بازنشستگی هم تاثیر در خور توجهی روی این چسبندگی نداشت! 

خوشبختانه ساعتی بود که اساتید سر کلاس بودند و من با یک حالت اینجورکی از وسط سالنی که ردیف اتاقهای اساتید در دو طرفش بود جوری رد شدم که اسرای ایرانی هشت سال دفاع مقدس، از تونل شکنجه عراقیها رد می شدند! 

چند دقیقه ای که منتظر کارشناس آموزش گروه بودم، قیافه های اتوکشیده و کمی تا قسمتی گیج و ویج ترم یکی ها را دید می زدم و لذت می بردم که ناگهان دخترکی پرسید: "شمام ترم یکی؟!" ولی من حس نکردم که به اسب پادشاه گفته باشد یابو! 

این هم بین خودمان باشد که وسط تماشای ترم یکیها، هر وقت پسری رد می شد، به خودم می گفتم شاید او، فلان بلاگر بیانی که امسال همین دانشگاه و همین دانشکده، در مقطع ارشد قبول شده است باشد و در خارج از دانشکده هم چشم گرداندم که پسر ترم یکی اتوکشیده ی حقوقی بیان را بیابم که نیافتم

در نهایت هم متوجه شدم اسمم از کلیه سیستمهای دانشکده حذف شده و فقط باید به امور فارغ التحصیلان مراجعه کنم. امور فارغ التحصیلان هم بابت دادن ریز نمرات دکتری ام، ۱۳۰۰۰ تومان ازم گرفت! آقا نمره های خودم است؛ کلی برای به دست آوردنشان زحمت کشیده و دود چراغ خورده ام! آن وقت اینها نمره های خودم را به خودم میفروشند!

+ یک جور حس تلخی و تاریکی دارم که مرا بی حوصله، لجباز و از همه طلبکار کرده است! درست است که با چاشنی طنز نوشته ام؛ اما آن قدر تلخم که منی که بدون رفقا یا خانواده بیرون نمی رفتم، تنهای تنها رفته ام سی و سه پل و یک ساعت و نیم تمام انجا بوده ام و روی پل ایستاده ام و به رودخانه زل زده ام و حتی در آن یکی دو عکسی که گرفتم تا رفیق جان باورش بشود که بدون او رفته ام، در قیافه ام چیزی جز برج زهرمار دیده نمی شود! به قول فریدون مشیری: من به تنگ آمده ام از همه چیز.

پست موقت: سوال اینستایی

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

نامه ای به گذشته (یک نامه خیییییلی طولانی!)

  ,ام ,یک ,هم ,دانشکده ,ترم ,ام و ,و حتی ,  این ,با یک ,رد می

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بنیاد مهندسی آفرینش مدار - مهام فرهنگ ایرانی دست های رأفت shemna diary من، پس از تو ! شرکت طراحی سایت حرفه ای کنکور را قورت بده | Konkor Ban ستاره ی باران جاویدان تربیت کودک یا رب نظر تو برنگردد